دوستدار دانایی



دارم چایی می خورم یا می نوشم یا هر کوفت دیگری و به این فکر می کنم که واقعا چقدر اهمیت دارد که مثلا من نوعی بدانم اصحاب کهف نوعی چند سال در خواب تخمی خود به سر می بردند که محمدرضا گار از شرکت کننده به نظر من بیکار یا نیازمند به پولش انتظار دارد این را بداند؟؟ بعد دارم فکر میکنم که خوب شد اگرچه دوست داشتم متولد فروردین که ماهِ ماهی است باشم، متولد خردادم و هنوز ۲۷ سالم است و لازم نیست فعلاها از ۲۸ بترسم. دلم را خوش می کنم به نوعی، وگرنه همه می دانیم که این روزها از خوبی یا بدی یا عادی بودنش انقدر سریع می گذرد که ما هم در همان خواب اصحاب کهفیم و خبر نداریم.۲۷ سال، صد سال، دویست سال، هزار سال. فرقش این است که ما پیر میشویم.ما خوشحال و غمگین می شویم.ما تلاش و عدم تلاش میکنیم.ما امیدوار و افسرده می گردیم.ما عاشق و فارغ می نماییم.اصحاب کهف فقط خوابیده بودند و دنیا به تخمشان هم نبود.برای همین پیر نشدند.شاید هم پیر شدند.اگر پیر شده باشند، بیچاره ها چقدر زشت شدند بعد از خواب احتمالا نتخمی شان.می دانی الان ساعت ۴:۵۳ دقیقه صبح است و من نگران پیر شدن یا پیر نشدن اصحاب کهفم و اینکه اگر بخوابم نکند بیدار شوم و ۳۰۹ سال پیر شده باشم!!



سال پیش دانشگاهی و بعد از عیدش، وقتی دیگه حالمون داشت از کنکور و تست و گاج و قلم چی و ازمون به هم میخورد یه روز رفتیم مدرسه که با بچه ها دیدن کنیم(کلاسای ما قبل از عید تموم شد).همه نالان بودن که زودتر این روز کنکور لعنتی رو بدیم که ما دیگه داریم بالا میاریمش انقد تکرار و تکرار و تکرار. مهام ولی خوشحال طور گفت که هر مطلبی رو که این روزا می خونه براش جدید و جالبه چون قبلا نخونده بودشون!! 
من الان همین حس رو نسبت به زندگیم دارم. درسته که من یه مقدار دیر کردم و تازه مدرک ارشدم رو گرفتم؛ درسته با اینکه تافل رو دادم و خوب هم  دادم، هنوز جی ار ای مونده؛ درسته هنوز مقاله ارشدم رو چاپ نکردم؛ درسته هنوز تو اون شرکتی که واقعا من رو راضی کنه استخدام نشدم؛ درسته هنوز نیمه گم شده م رو پیدا نکردم؛ همه اینا خیلی درستن ولی میدونی قضیه چیه؟ من الان تو ۲۷ سالگیم، هیجانم خیلی بیشتر از یه دختر ۲۷ ساله هست که به همه ارزوهاش رسیده و هدف بزرگ دیگه ای برای اینده ش متصور نیست.درسته یه چیزایی رو قراره دیرتر تجربه کنم ولی همین که به تجربه‌شون برای بار اول فکر میکنم کلی خوشحال میشم.در حدی که گاهی از تصورش شبا خوابم نمیبره.در حدی که مستعدم که سریع تر بدوم تا بهشون نزدیک تر بشم. 
قصد توجیه کردن خودم رو نداشتم به هیچ وجه فقط خواستم بگم اگرچه همه‌ی اونایی که گفتم تو ۲۷ سالگی ندارم، جنبه بدی دارن ولی همه ش هم بد نیست و ای کاش عظمت در نگاه من باشد حتی. خیلی زود به این خواسته‌ها میرسم میدونم، ولی ای کاش بتونم این اشتیاق رو تا لحظه مرگ حفظ کنم.

۳شنبه سر کلاس حل تمرین، دیدم پسری که ردیف اول می‌نشست و با دقت به حرفام گوش میداد وو د بحث ها و حل تمرینات شرکت می نمود و بین خودمون بمونه که اندک کراشمندم بودم بهش، با یکی از دانشجویان دختر اومد سر کلاس و صندلی کناریش نشست، بدون حتی یه صندلی فاصله بینشون!! فک کنید!!  دیگه حالی به ادم میمونه نه والا؛ احوالی به ادم می مونه نه بلا!! اگرچه به علت اینکه ازم کوچیکتره، قضیه کراش داشتن از بیخ و بن اشتباه و منتفیه  ولی نیمچه حسودی ای به دختر دانشجو پیدا کردم و با خودم فکر کردم پسر به این برازندگی اخه با این دختر؟!! هم از لحاظ درسی فک کردم و هم قیافه، چون حالا منو بی خیال بشیم، دخترای برازنده تری تو کلاس هستن که حتی خود من هم بهشون کراش دارم از بس که گلن!!
این حسادت ادامه یافت تا اینکه اومدم خونه و یهو شستم خبردار شد که چون قرار بود ازشون کوییز بگیرم، پسره رفته اونجا نشسته که به دختره تقلب برسونه.اخه اگرچه کوییز نگرفتم ولی موقع حل سوالات دختره هیچی بارش نبود به واقع. 
حالا با توجه به اینکه دیگه نمی خوام کراشم اونجا بشینه، فکر می کنم تا آخر ترم کوییز  بی کوییز ؛) فردا  روزی اگه استادم پرسید چرا از این کلاس کوییز نگرفتی؟ دلیلمو بشنوه قانع میشه دیگه، نه؟


زندگی به یه جایی میرسه که دیگه حوصله طفره رفتن، مراعات نمودن و وانمود کردن رو نداری. اونجاست که فکر میکنی واقعا اصلا لازم بود یه چیزایی رو هی دید و ناراحت شد، ولی انقدر تحمل کرد که به حتی بالاتر از اینجات برسه؟!! اصلا لازم بود هی از این مسیر غلط رد بشی و بگی درست میشه، بگی همه‌جا همین طوره و غیره.اونجاست که پاک‌کنت رو برمیداری و با خودت، آدما و اشیا صادق تر میشی. اونجاست که میگی باید اون جمله ی «پنج شنبه های بیمار» رو از قفسه کتاب خوابگاه پاک میکردم و حالا اگه نشده، تو مغزم پاکش میکنه. اونجاست که با اعتماد به نفس به پسر فضول دانشگاه میگی: «تو اگه سرت تو کار بقیه نباشه، راحت تر به کارای خودت میرسی!!». اونجاست که میدونی قرار نیست به هیچ کس فرصت دوم بدی و همون یه فرصت هم از سر اونایی که ازش درست استفاده نکردن زیاده.اونجاست که اپتیمایزد تر زندگی میکنی. اونجاست که یه روز انقدر آرامش‌مند میشی که هی با خودت تکرار میکنی:«این شوق به زندگی داره منو خفه میکنه!!»


یادمون باشه: آدما متفاوتن+ آدما تغییر میکنن.

با اینکه یه مقدار دپ هستم ولی باید مهم ترین کاری که بیشترین تاثیر مثبت رو رو روند کل زندگیم داره رو این روزا انجام بدم.

باید شادی درونی بدست بیارم بقیه چیزا کشکن، با یه فوت می خشکن.


دارم به آدم بهتری در مسیر هدف تبدیل میشوم. امشب مادر گفت:« شقایق سعی کن امسال فرصت رو از دست ندی و برای اپلای تلاش کنی». حرفش یک حالت ملتمسانه ای داشت که از هر جمله ی انگیزاننده موثرتر بود. متوجه شدم حتی با پایه حقوق  ۴.۵  مادرم باز خوشحال تر است که من بروم. انگار راستی راستی باید بروم. دارم میروم.

شقایق(همکارم) استعفا داد ماه پیش. امروز بهم پیام داد و گفت عذاب وجدان داره که رفته و من رو دست تنها گذاشته. گفتم نداشته باشه و درکش میکنم. گفت رشته حقوق پذیرش گرفته از کانادا و انگلیس. خوشحال شدم براش. کلا از چند ماه پیش که تصمیم گرفتم حس کنم آدمای دیگه یه جورایی خود من هستن راحت تر زندگی میکنم و حسادت و ناراحتیم کم شده. حالا فکر کنید منم شقایقم، یعنی اسمم شقایقه، ببینید چقدر خوشحالم اصن:))


امروز را مرخصی گرفتم برای درد زانو و رفتم استخر.الان بهترم. به خوابگاه گفتم اتاق دو تخته اگر در طبقه همکف خالی شد جابه جایم کنند. فردا باید به رئیسم بگویم یک جایی در طبقه همکف بهم بدهد چون اگرچه این اسکلت با من همکاری نمی کند، من تصمیم ندارم از همکاری با مجموعه دست بکشم، تازه دارم ابواب جدیدی از پوست کلفتی را به روی خودم می گشایم. 


سامورایی اومده و من باید رو اعصابم کار کنم. انتظار داره تو روز تعطیلمون هم کار کنیم. امروز یه چی گفت تو گروه ناراحت شدم ازش، دیگه ویس نفرستادم. گروه رو میوت کردم چون امروز آفم و اون حق نداره ازم انتظار کار داشته باشه. رئیس ۱ هم اکی داده که ۵ شنبه تعطیلم پس گه خوریش به اون نیومده به عبارتی!!

بعد از میوت کردن گروه نشستم برنامه ی زندگیم رو تا آخر سال نوشتم. من جدا از کارمند بودن یه انسانم که برای آینده م آرزو دارم و اون اهداف برام مهمتر از کار هستن. برنامه ها به بازه ها و اهداف چند روزه  تقسیم شد که رسیدن بهشون راحت تر و قابل track کردن تر باشه. حالا باید بولدشون کنم، شبا خوابشونو ببینم و به هیشکی اجازه ندم مانع رسیدنم بهشون بشه، حتی خودم!! ۱ شنبه ددلاین اوله، ببینیم چی میشه.


امروز مفصل بود ولی چون الان چشمم میسوزه بگم که در کل خوب بود.به یکی از همکارا که براش کیک خریده بودیم و مثلا گودبای پارتی رفتنش به کانادا رو گرفته بودیم گفتم که یه دسته گل برداره پرت کنه تا من بگیرمش و نفر بعدی که اپلای میکنه، من باشم!! زیبا نبود؟! 

رییس ۲ اومدن و خوشحال بودن. کلی هم از نتیجه ی خوب کارام تعریف کردن.حالا نمیدونم واسه نتیجه خوب کارام بوده واقعا یا اینکه دخترش قراره با یه پسر پولدار فایننس خونده، ازدواج کنه. آخر هفته بعد دعوتمون کرد بریم دماوند، خونه ش!! به من گفت خنده ت خیلی قشنگه!! کاش دختر همه ازدواج کنن اخلاقشون خوب بشه. دخترِ مادر و پدر من هم کیس مناسبش جلو راهش قرار بگیره، الهی آمین!!


فردا احتمالا رییس دو از انگلیس بیاد، یه ماه داشتم راحت زندگی میکردما.از فردا هی قراره بیاد استرس بده و غر بزنه!! حالا خوبه اتاقش سوا شده، دیگه زیاد چوب لا چرخم نمیکنه.من هم بعد ۲ ماه یه مقدار چم و خم کار دستم اومده، شاید رفتارش انسان دوستانه تر شده باشه. آخرین پیام واتس اپی که بینمون رد و بدل شد یا شاید درستترش اینه که رد شد ولی بدل نشد، عکسی بود که بعد از یه روز از عکس قبلیش که توش در جواب از قیافه و تیپش تعریف کرده بودم، از خودش تو انگلیس فرستاده بود و اینبار من ازش تعریف نکردم چون حس میکنم نباید زیاد حس کنه که با هم دوستیم. حالا ممکنه با خودتون فکر کنید که طرف پسره و هم سن و سال من ولی خب سخت در اشتباهید ایشون خانومن و من از دخترش کوچیک ترم حتی!! مشکل اینه که ایشون اکثر عمرشون رو انگلیس بوده و خیلی اهل مقرراته و چیزی که ازش دیدم اینه که دوستی رو راحت فدای مقررات من دراوردیش می کنه و این برای من یه مقدار سخته، برای همینه که ترجیح میدم دوستیه عمیقی بینمون شکل نگیره اصلا، تا اینکه بگیره و بخواد با رفتارش از بین بره.


فیلم «جهان با من برقص» به کارگردانی سروش صحت به نظر من معرکه بود و خیلی توصیه میشه این روزا برید سینما و ببینیدش.

فیلم «نیمه شب اتفاق افتاد» ساخته سال ۹۴ ه و من که اصلا از حامد بهداد خوشم نمیاد، عاشق بازیش تو ابن فیلم شدم، دیگه فک کنید شباهنگ چی میشه!! :))  فیلمش غمگینه ولی خیلی معرکه ست، این مای پوینت او ویو.


۲۳ سالم که بود فکر می کردم ۲۸ سالگی برای یک دختر یعنی خیلی، یعنی باید به یه چیزایی که معمولا جامعه می طلبه رسیده باشی وگرنه خیلی دیر کردی و دیر شدی!! الان که روی سرازیری ۲۸ دارم آرام آرام سر میخورم، با خودم فکر میکنم که ۳۳ باید همان ۲۸ باشد تنها کمی پخته تر و ناراحت تر به خاطر فرصت های از دست رفته.


به نظر میرسه بازی جالبی باشه.شروعش میکنم به امید اینکه ۱۰ تا بشه و حس خوبی هم به من منتقل کنه و هم به شمایی که می خونیدش و البته به نوشتنش دعوت میشید:

 

۱. بچه ها.نمی تونم توصیف کنم چقدر از بودن با بچه ها و دیدن اکشن ها و ری اکشن هاشون لذت میبرم. یه روز پولدار میشم و یه بهزیستی یا به قولی خانه نوباوگان راه میندازم.

۲.صحبت با یه سری از آدما که دغدغه های تقریبا مشترک دارن و همچنین شنیدن سخنان افرادی که می تونن تو یه سری از زمینه ها الگوم باشن، مثلا الگوی تلاش یا خوشحالی یا بی خیالی. در کنارش خوندن نوشته های یه سری افراد.

۳. طبیعت.از نگاه کردن به ابرا و غروب آفتاب تا شب موندن تو جنگل!!

۴. اینکه ببینم دارم واسه رسیدن به یه هدفی تلاش میکنم و چقدر خوشحال میشم وقتی بتونم به اون هدف برسم.

۵. حس توان خارج شدن از مرزهایی که وجود داره و کسب تجربه های جدید.

۶. دوست داشتن و دوست داشته شدن از اعماق وجود

۷. درد و محدودیت جسمی نداشتن(هم برای خودم و هم بقیه)

۸. رانندگی و آهنگ گوش دادن

۹. بازی کردن

۱۰. اینکه یه روز هم یاد گرفته باشم و هم اجازه داشته باشم تو خیابون با آهنگ نوازنده های خیابونی برقصم.

۱۰.۵ کمک به دیگران

بازی رو دوست داشتم.ممنون mission blue ی عزیز (گل)

 


استاد راهنمای ارشدم بهم گفت: «آینده ت رو روشن میبینم»

معلم فیزیک سوم دبیرستانم که یه خانوم خیلی مهربونی هم بود گفت:«اگه یه نفر یه کار بد در حقت کنه، فراموش نمیکنی و نمی تونی ببخشیش.»

منا تو دوران دبیرستان بهم گفت:«آدم حسودی هستی.»

پیمان از کانادا بهم گفت: «به طرز وحشتناکی باهوشی.»

 

اگرچه دوست دارم اولی و آخری واقعا درست باشن ولی تا حدی  باهاشون مخالفم و احساس میکنم نظرشون اغراق شده واقعیت هست ولی خب یاداوری شون امید میده بهم و یه جورایی دوست دارم با تلقینش به خودم به حقیقت بپیوندونمشون (چی گفتم!!:) ). با دو تای وسطی تو زمانش موافقم و از گوینده هاشون متشکرم که نظرشون رو گفتن و آگاهم کردن. برای کمتر بودنشون خیلی تلاش کردم؛ البته هنوز خیلی راه هست تا نبودن کاملشون؛)

 


تو AGT پسر بچه ای که سرطان داشت و ویولن باعث شده بود خودشو نجات بده خیلی خوب اجرا کرد. همه تشویقش کردن.یه داور کلید طلایی رو براش فشار داد. ازش پرسیدن: چه حسی داری؟ جواب داد:«I'm proud of myself» خدا حفظت کنه بچه، بزرگ، استوار؛ چه حس عالی ای رو یادآوری کردی، حتی از proud of you بودن هیجان انگیزتر بود:)


وقت هایی که درد به انجایم میرساند، صفحه گوگل را باز می کنم و می نویسم:«Multiple Sclerosis cure» بعد با انجایش که نوشته فعلا درمانی ندارد ناراحت و با آنجایش که نوشته احتمالا در اینده نزدیک درمان می شود لبخند میزنم؛ عمیق لبخند میزنم و باز منتظر و امیدوار می مانم.


یک حالتی مثل شاید لیاقت اکسپت شدن ندارم که انقد ریجکت میشم، بهم دست داده و همراهش حس کاش یکی الان کنارم بود که تو بغلش گریه میکردم و تو سیاهیا تنها نبودم

+ درباره عنوان:با اجازه از فمنیستای عزیز مثل اکثر آگهی های شغلی #ترجیحا_آقا!!


از استرس مصاحبه انقدر خوابم میاد و نمیبره که حاضرم یکی یه گلوله تو مغزم خالی کنه، راحت شیم بریم بابا!! یاد شب کنکور ارشد افتادم؛ ف.ک ایت.

چطور میشه از آدمایی که قراره داناییتو بسنجن نترسید؟ مخصوصا که آلمانی هم باشن.به برزیلِ میزبانِ جام جهانی رحم نکردن این ملت، من که سوسکم!!

تنها امادگیم برای مصاحبه اینه که موهای کوتاهمو افشون می کنم، تو خونه رژه میرم و در جواب اعتراض خانواده میگم:« من قراره با دانشگاهی که انیشتین توش درس خونده مصاحبه بشم پس حداقل موهام باید شبیه ش باشه!!»


به مصاحبه دوم با استاد آلمانیه دعوت گشتم.نمی دونم مصاحبه دوم چطور پیش بره و نتیجه چی بشه ولی خیلی دوست دارم باهاش صحبت کنم؛ بهم آرامش میده حرف زدنش؛ حتی پسرشم دوست داشتم!! چون دانشگاه ها و مدارس المان به علت کرونا تعطیل شدن، اسکایپ قبلی رو تو خونه انجام داد و پسرش هم که ۸,۹ ساله بود هی میومد تو اتاق به من نگاه میکرد، در کمدو باز میکرد، به شونه مادرش تکیه میداد مامانشم خیلی ریلکس بود و مهربون باهاش به آلمانی یه چیزایی میگفت که سوادم نمیرسید بفهمم. استاده دست گذاشت رو نقطه ضعفم، بچه


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

باشگاه خبرنگاران دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی برقکارساختمان وصنعتی اتساین فیلماتیک ستمپی بیسکولنز مقاله علمی جوان در اندیشه فردا قیمت روز طلا